معرفی

كودكيم در يك شهر كوچك گذشت و تلويزيون تنها دريچه‌ام به جهان بود. موسيقي را هم به لطف تلويزيون كشف كردم. ونجليس ، كيتارو، آداجيو و همه آن آهنگهاي كودكي. روزهاي عزاداري را دوست داشتم چون ناگهان آداجيو را مي‌شنيدم و روز عاشورا نينواي عليزاده را و حتي برنامه بي ربط هويت ( كه به سبك كيهان عليه روشنفكران افشاگري ميكرد)را تنها براي باران عشق دنبال ميكردم.
سالها بعد به لطف دوستي كه چون من فرانچسكو را دوست داشت، آداجيوي آلبينوني را پيدا كردم و همينطور لبه تاريكي گلاپتن را و همه آن آهنگ ها كه ... و عاشق ميشدم و زندگي ميكردم و حالا آن دوست همراه زندگي من است
وقتي براي اولين بار واكمن بگوش سوار اتوبوس شدم، وقت تماشاي مردمي كه در اتوبوس شلوغ به دنبال جاي راحت تري بودند، آن هم با پس زمينه موسيقي ياد ايام شجريان، ناگهان از فاصله‌ام با اطرافيان حيرت كردم، مثل اين بود كه از آنها جدا هستم، رازي را مي دانم كه آنها نمي دانند
آداجيو پشت خط عابر، دفترچه خاطرات نيست، شرح كشمكشهاي زندگي ... هم نيست،البته اينها هم هست اما فقط اين نيست. قرار است جايي باشد براي نوشتن چيزهايي است كه ناگهان در خودمان يا اطرافمان كشف ميكنيم، چيزهايي كه قبلا نميدانستيم يا بي اهميت بودند. حرف زدن در مورد چيزهايي كه ديگران هم ميدانند اما در ازدحام پشت چراغ قرمز و در تماشاي بي اعتناي عابراني كه ميگذرند، آن را به ياد نميآورند. حسي مثل آداجيو. رازآلود و عميق و كمي غمگين.. .