نوستالژی
نمیدانم چه چیز در رهگذران یک عصر سرد و نمناک مرا به تماشا میکشد. مرد تنها که
خاموش از هیاهوی کار امروزش در این شهر هفت رنگ شتابان راه خانه را میپیماید یا
که جوانان سرخوش و فارغ از هزار پریشانی یا شیطنتهای خونین دانشآموزان رها شده
از بند یا تن لاغر و خستهی کارگران جوان با چشمهای هرزهیشان یا که ضرب
ناهماهنگ گامهای مرد با همسرش و با فرزندانشان یا غرور پیرمرد شهرستانی که
جلوتر از زنش میرود یا مرد سفیدپوش همیشگی با صورت کبود از سرما که شاید بسیار
شده باشد که بخواهد برود و چهارراه را با ترافیک همیشه نابسامانش رها کند ...
برای کاری که نمیتوانی درست انجامش دهی کسی دل نمیسوزاند.
0 نظر
ارسال یک نظر